تکه ای سیب در دهانم گذاشتم
ناگهان چشمان زیبایش در مقابلم پلک برهم زد
خیلی نزدیک بود... اما خیلی دور...
دلم لرزید!
یاد لبانش که حرف می زد و با چشمانش تا عمق چشمانم خیره شده بود افتادم
باز هم دلم لرزید...!
انگار دیگر دندان هایم توانایی خرد کردن سیب را نداشتند و سیب نجویده در گلویم فرو رفت. احساس خفگی و بغض داشتم!
آیا او دوستم داشت؟!
نمی دانم!
اگر دوستم داشت, هنوز هم در دلش جا دارم؟!
نمی دانم در دلش چه می گذرد!
فقط می دانم عاشق اویم.
عاشق نگاهش
عاشق رنگ عسلی چشم هایش...
کاش تا همیشه تنهایم نمی گذاشت...
نظرات شما عزیزان:
|